داستان فوق العاده زیبا عاشقانه

استاد ادبیات با نگاهی مطمئن به دانشجویانش گفت          عشق چیست؟کلاس در همهمه ای فرو رفت و هر کس از گوشه ای چیزی می گفت ... سپس از آنها خواست نظرات خود را بر روی کاغذ بنویسند و به او تحویل دهند...دختر جوانی بر روی آخرین صندلی کلاس بی آنکه چیزی بنویسد استاد خود را می نگریست ...استاد پوزخندی زد و با طعنه گفت: ضور در کلاس برای نمره آوردن از این درس کافی نیست.اگر تنبلی را کنار بگذارید و کمی تلاش کنید مجبور نمی شوید برای چندمین بار این درس را بگیرید"تعدادی از دانشجویان نگاه استاد را دنبال کردند تا مخاطب این جملات را بیابند و برخی خنده ای کردند...دختر شرمنده و خجالت زده نگاهش را از استاد برگرفت و مشغول نوشتن شد و بعد از مدتی کاغذ خود را روی میز گذاشت و از کلاس بیرون رفت          پس از آنکه همه ی کاغذ ها جمع شد,استاد با صدایی بلند شروع به خواندن آنها کرد و هر جمله ای که از نظرش جای بحث داشت را روی تابلو با خطی درشت می نوشت ناگهان نگاهش بر روی برگه ای ثابت ماند.حالت چهره اش دگرگون شد و...

ادامه نوشته

داستان فوق العاده خواندنی و زیبا...

مرد درحال تميز کردن اتومبيل تازه خود بود که متوجه شد پسر 4 ساله اش تکه سنگي برداشته و بر روي ماشين خط مي اندازد .          مرد با عصبانيت دست کودک را گرفت و چندين مرتبه ضربات محکمي بر دستان کودک زد بدون اينکه متوجه آچاري که در دستش بود شود...          در بيمارستان کودک به دليل شکستگي هاي فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .          وقتي کودک پدرخود را ديد با چشماني آکنده از درد از او پرسيد : پدر انگشتان  من کي دوباره رشد مي کنند ؟          مرد بسيار عاجز و ناتوان شده بود و نمي توانست سخني بگويد ، به سمت ماشين خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن ماشين ..          و با اين عمل کل ماشين را از بين برد و ناگهان چشمش به خراشيدگي که کودک ايجاد کرده بود خورد که نوشته بود...

ادامه نوشته