داستان فوق العاده زیبا عاشقانه
استاد ادبیات با نگاهی مطمئن به دانشجویانش گفت عشق چیست؟کلاس در همهمه ای فرو رفت و هر کس از گوشه ای چیزی می گفت ... سپس از آنها خواست نظرات خود را بر روی کاغذ بنویسند و به او تحویل دهند...دختر جوانی بر روی آخرین صندلی کلاس بی آنکه چیزی بنویسد استاد خود را می نگریست ...استاد پوزخندی زد و با طعنه گفت: ضور در کلاس برای نمره آوردن از این درس کافی نیست.اگر تنبلی را کنار بگذارید و کمی تلاش کنید مجبور نمی شوید برای چندمین بار این درس را بگیرید"تعدادی از دانشجویان نگاه استاد را دنبال کردند تا مخاطب این جملات را بیابند و برخی خنده ای کردند...دختر شرمنده و خجالت زده نگاهش را از استاد برگرفت و مشغول نوشتن شد و بعد از مدتی کاغذ خود را روی میز گذاشت و از کلاس بیرون رفت پس از آنکه همه ی کاغذ ها جمع شد,استاد با صدایی بلند شروع به خواندن آنها کرد و هر جمله ای که از نظرش جای بحث داشت را روی تابلو با خطی درشت می نوشت ناگهان نگاهش بر روی برگه ای ثابت ماند.حالت چهره اش دگرگون شد و چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با قدم هایی آرام و سنگین به کنار تابلو رفت و خطی بر همه ی جمله ها کشید و نوشت "عشق وسیع تر از قضاوت ماست" و بعد خیره شد به صندلی خالی آخر کلاس هیچ کدام از دانشجویان متوجه علت این رفتار نشدند. اما بر روی کاغذی که دست استاد بود اینچنین نوشته شده بود:"عشق برگه ی امتحان سفیدی است که هر ترم خطی از غرور بر رویش کشیدی و نخواندی اش"! "عشق.... امروز...روی صندلی آخر کلاس است مرد"!
+ نوشته شده در جمعه بیست و دوم آذر ۱۳۹۲ ساعت 20:55 توسط admin
|